الان دلم یه دل سیر گریه می خواد...

دلم نمی خواد کسی باهام حرف بزنه.

دلم نمی خواد با کسی حرف بزنم.

دلم می خواد تنها باشم.

هر کی بهم میرسه میگه "حالتو خوب می فهمم"

اما نه!

هیچ کس نمی فهمه...

 

هر کسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

 

به خدا خیلی دلم می خواد فراموشت کنم

اما نمیشه

 

این چه عشقی است؟ چه عشقی است که در دل دارم؟

من از این عشق، از این عشق، چه حاصل دارم؟

 

دیگه حتی از حرفای تکراری خودمم خسته شدم.

هیچ وقت حسود نبودم، و همیشه دیدن خوشی دیگرون شادم می کرد، هیچ وقت چشم به مال کسی نداشتم

اما...

 

تو فرق می کنی.

نمی تونم قبول کنم مال کس دیگه باشی!

همه وجودم شده خواستن تو !

تویی که نمی دونم اصلا سهم من هستی یانه؟!

 

وای که خیلی خرابم...

 

یادمه یه بار یه فال حافظ گرفتم

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست

گرچه شیرین دهنان پادشهانند ولی

او سلیمان زمان است که خاتم با اوست

 

کلی خندیدم، گفتم انگار حافظ این شعرو برای من و تو گفته، همچین استادانه من و تو رو کنار هم گذاشته که از این قشنگ تر نمیشه، تو با من و من با تو ...

 

اما هیچی دوومی نداره.

کار همه شده این که من ِمریض ِ در حال احتضار رو امید الکی بدن.

 

خدایا با تو می خوام درد دل کنم.

کاش بشنوی

کاش وقت داشته باشی

 

خدایا می بینی به چه روزی افتادم

مگه گناه من چیه؟

جز یه عشق پاک

با همه وجودم حسودی رو حس می کنم

کاش منو مرگ بدی خلاص...

 

خسته شدم از این روزای تکراری بی ثمر، پس کجاست سحر ؟؟؟

سحری نمونده.

سحرم شده یه شام تاریک!

 

خدایا اون خوب یا بد همینه که هست.

تو چرا گذاشتی من این جوری بشم.

همه دلخوشیم ساز زدن بود، مثل مسکن بود برام

اما حالا این قدر ضعیف شدم که حتی جون مضراب زدن ندارم

 

خدایا خودت کمکم کن

کجا برم تا مثل تو این جوری دست به سرم نکنن؟!

تو که جواب نمیدی.

 

هر چی تلاش می کنم نمیشه.

می خوام ازش متنفر شم.

می خوام بدم بیاد ازش.

می خوام

می خوام به خدا می خوام

 

اما نمیشه

هر بار فقط خودمو فرسوده تر می کنم.

 

این دور باطل رو بارها تجربه کردم.

به چی قسمت بدم که یه گوشه چشمی بهم بندازی؟!

 

خسته شدم از این شب بی سحر...